دیریست که رخ از من بی تاب گرفتی
از دیده ی مجنون دلم خواب گرفتی
بالای بلندای سر و طره گیسو
یک شعبه ز نور رخ مهتاب گرفتی
لبخند زدی اول دیدار ولیکن
با چشم ترت پشت سرم اب گرفتی
میلت دگران بود و مرا در پس پرده
دور از نظر هم نفسان قاب گرفتی
وقف دگران شد همه ی انچه که بردی
از خون دلم باده ی نایاب گرفتی
الواریان
چشم من راز نگه دار شکیبایی کن
دل من کم به سخن آ و تمنایی کن
وتو ای پای خودت را به سکون جاری کن
سر شوریده نرو صبر کن اقایی کن
دست من کم به سر دامن او راه برو
سینه فریاد مکن تکیه به تنهایی کن
نای من ناله مکن بر سر من داد مکش
قدری ارام بگیر بعد تو شیدایی من
تا که از جانب معشوق پیامی برسد
خو با موج غم و دیده ی دریایی کن
الواریان
عفاف اصل تجلای گوهران باشد
عفاف مخلص ایین مادران باشد
عفاف مکتب پروانگان شمع هدی
عفاف شان نزول پیمبران باشد
عفاف خار گلیست حافظ تن و ساقه
عفاف هدیه ی مخصوص بندگان باشد
عفاف خجلت ابلیس و لشکر دیوان
عفاف وحی مجسم به خواهران باشد
عفاف حافظ شان عظیم انسانها
عفاف فخر بشر بر فرشتگان باشد
عفاف فطرت انسان ز اول امکان
عفاف باب رسیدن به اسمان باشد
علی الواریان
دفتر نجوا
اشک سردیست که از جان و تنش می اید
اه دردیست که از اوج غمش می اید
تا که می رفت دلش ماند نگاهش افتاد
به تکاپوی کسی کز عقبش می آید
رسم مردی نه چنین بود که بر جا اورد
این کلامیست که هر دم به لبش می اید
پای رفتن نه همین پاست که با خود دارد
راه سختیست چنین پای کمش می اید
شده یعقوب از ان لحظه که دروقت سفر
بوی پیراهن او دور و برش می اید
با خودش زمزمه ای کرد دلش محکم شد
هرکه عاشق بشود هجر سرش می اید
الواریان
94/4/23
می رسد صوت تهدمت جهان ریخت به هم
طرح زیبای دو ابروی کمان ریخت به هم
وسط نافله افتاد و رخش گلگون شد
ناله سرداد همه کون و مکان ریخت به هم
زیر بازوی پدر را پسری می گیرد
مو پریشان شده مادر وجنان ریخت به هم
قدمی رفت ولی دست به دیوار گرفت
دختری امده و مویه کنان ریخت به هم
تا که چشمی به رد خون زمین می افتد
خاطری زنده شد و خاطرشان ریخت به هم
گریه ها بوی مدینه به خودش می گیرد
باز مردی به زمین خورد زمان ریخت به هم
آنقدر زهر به زخم سر او کاری بود
لکنت افتاد و گفتار و زبان ریخت به هم
تا که دستار ز شق القمری چهره گشود
دختر از زخم سر گشته عیان ریخت به هم
علی الواریان
.: Weblog Themes By Pichak :.