سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 94/7/25 | 10:47 صبح | نویسنده : علی الواریان

روی دامن سرت و با پنجه شونه می زنم
رو خضاب گونه هات بوس شبونه می زنم
لبات و با دستای پر از ترک حس می کنم
بوسه بر زخم لب تو بی بهونه می زنم
سرت و رو سینه ام میارم و بو می کنم
با همین اشک چشام آبی به گونه می زنم
گفته بودی که میای ولی چقدر دیر اومدی
واسه دیدنت بابا دل به کرونه می زنم
هم موهام سپید شده هم رخ من رنگ خزون
مثل مادرت شدم من دیگه مو نمی زنم
توی کوچه افتادم صدات زدم کجا بودی
هر کی از راه می رسید با تازیونه می زدم
یتیمی دردیه بابا تو خودت خوب می دونی
چقدر زجر بابا جون به این بهونه می زدم
تو که رفتی توی شهر یه حرفی از کنیزی بود
خارجی می گفتن و دونه به دونه می زدم
تا زمین گیر میشدم چند نفری میومدن
تا می دید موهام پر از لخته خونه می زدم
حالا که اومدی از سفر بابا من و ببر
من که هر شب توی خواب موهات و شونه می زدم
علی الواریان




تاریخ : شنبه 94/7/25 | 10:44 صبح | نویسنده : علی الواریان

بر سر دارالاماره با تو نجوا می کنم
با دلی اشوب اینجا دیده دریا می کنم
من فدای تو شوم عیبی ندارد وای من
در هیاهوی حرامی فکر فردا می کنم
هر که را حیدر طعامش داده اقا امده
بغض ها را در نگاه شمر پیدا می کنم
زینب و سنگ و سر و شلاق و طفلان یتیم
دخترت را زیر دست زجر پیدا می کنم
با خودم این روضه ها را یک به یک می خوانم و
 یاد سقا می کنم تا دیده دریا می کنم
دیده ام انگشترت را پیشتر قیمت زدند
بسکه جانسوز است اقا داغ حاشا می کنم
دخترت را تو میاور حاجی احرام خون
گفت نامردی که معجر از سرش وا می کنم
با تنی بی سر به سوی خیمه ات پر می زنم
مرگ خود را با سلامی بر تو امضا می کنم
ابتدای شهر می مانم بیایی تک سوار نیزه ها
روی قناره تن بی راس خود جا می کنم

الواریان




تاریخ : شنبه 94/7/25 | 10:42 صبح | نویسنده : علی الواریان

بغض مردی وسط کوچه مکرر می شد
غربت کوفه و غم یکتنه یاور می شد
همه شهر در خانه به رویش بستند
قصه اینبار شبیه غم حیدر می شد
با خودش گفت که ای کاش نیاید اقا
شب مسلم به همین نوحه و دم سر می شد
نامه ها کوفی و مهرش همه نیرنگ و فریب
خاطرش از همه کوفه مکدر می شد
لک لبیک به دست نفس باد سپرد
دل او راهی و اواره ی دلبر می شد
او که منزلگه این قافله را می دانست
نگران علم و ساقی و ساغر می شد
شیرخواره سه ساله خدایا چه کنم
نگران دل پر غصه خواهر می شد
وعده مردک کوفی ز رهاورد سفر
گوشواره و گهواره و معجر می شد
اب شرمنده لبهای پر از اهش بود
لب او از گذر خون لبش تر می شد
طمع خولی و شمر و همه را می دانست
نه به چند ضربه ولی یکدفعه بی سر می شد
از سر بام که بر دست زمین می بارید
مثل یک اینه افتاد و مکثر می شد

علی الواریان




تاریخ : سه شنبه 94/7/21 | 8:50 عصر | نویسنده : علی الواریان

 

بی تاب روضه

ای عرش تکیه بر نگاهت کرده هردم
از لطف واحسان تو عالم می زند دم
ای لیله الاحسان زهرا و پیمبر
مصباح دریای سراسر موج و ماتم
مفتاح قلب عاشقان بی قراری
ای زینت دوش نبی اقای عالم
فطرس گدای حاتمت از روز اول
بر درد بی درمان دوا هستی و مرهم
زیباترین تصویر گیتی ماه رویت
بوده کنیز مام تو اسیه مریم
عیسی دمش را از نفس هایت گرفته
قنداقه ات زینت برای عرش اعظم
رکن زمین و اسمان ها کربلایت
ریزه خوران درگهت چون نوح و ادم
موسی به اعجاز نگاه تو نشسته
باب الجنون مرتضی اعجاز خاتم
الحمدلله می زنم سینه برایت
الحمدلله که رسیدم بر محرم
بی تاب روضه بوده ام دلتنگ ناله
چشمم برایت بوده هرشب همچو زمزم
هرچند کاشف بر کروبی وقت محشر
اخر ولی ما را کشد غوغای این غم
تنهاو بی سر روی خاکی بین صحرا
باران خون می بارد از سر نیزه نم نم

الواریان




تاریخ : پنج شنبه 94/7/16 | 3:11 عصر | نویسنده : علی الواریان

بی قرار زیارتش هستم بی قرار کسی که راهم داد

بی قرار همان که از لطغش گوشه ی خانه اش پناهم داد

 بار اول که امدم مشهد مادرم توی صحن گوهر شاد

دست من را به سینه ام بگذاشت بغض کرد و سلام یادم داد

روی گنبد پر از کبوتر بود زنگ ساعت هنوز یادم هست

با همان کاسه طلایی رنگ مادرم جرعه جرعه ابم داد

ازدحامی عجیب می دیدم ان طرف سمت پنجره فولاد

خادمی پر به شانه ام می زد خنده کرد و سپس سلامم داد

دست من را که بر ضریحت داد گریه اش بی صدا مکرر بود

گفت اما که استان بوس قبله ی هشتمم که راهم داد

یاد مادر هنوز با من هست او که در خاک این زمین گم شد

یا امام الرئوف یا سلطان دست او گیر که راه یادم داد

 

الواریان




  • paper | پاپو مارکت | بک لینک