تاریخ : پنج شنبه 93/10/11 | 8:56 عصر | نویسنده : علی الواریان
معتمد زهر خودش را به جگر می ریزد
پیش چشمان پدر اشک پسر می ریزد
انقدر تاب ز کف رفت به بستر افتاد
اب با گریه ز دستان پدر می ریزد
همه بودند کنارش همه دیدند ز لب
خون یک عمر اسیری و شرر می ریزد
رکن ها با ستم و جور بشر افتاده
باز باجور دگر رکن دگر می ریزد
نفسش تنگ شدو رنگ رخش یاس ،حسن
از کنار لب او خون جگر می ریزد
الواریان
.: Weblog Themes By Pichak :.