سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 94/7/25 | 10:42 صبح | نویسنده : علی الواریان

بغض مردی وسط کوچه مکرر می شد
غربت کوفه و غم یکتنه یاور می شد
همه شهر در خانه به رویش بستند
قصه اینبار شبیه غم حیدر می شد
با خودش گفت که ای کاش نیاید اقا
شب مسلم به همین نوحه و دم سر می شد
نامه ها کوفی و مهرش همه نیرنگ و فریب
خاطرش از همه کوفه مکدر می شد
لک لبیک به دست نفس باد سپرد
دل او راهی و اواره ی دلبر می شد
او که منزلگه این قافله را می دانست
نگران علم و ساقی و ساغر می شد
شیرخواره سه ساله خدایا چه کنم
نگران دل پر غصه خواهر می شد
وعده مردک کوفی ز رهاورد سفر
گوشواره و گهواره و معجر می شد
اب شرمنده لبهای پر از اهش بود
لب او از گذر خون لبش تر می شد
طمع خولی و شمر و همه را می دانست
نه به چند ضربه ولی یکدفعه بی سر می شد
از سر بام که بر دست زمین می بارید
مثل یک اینه افتاد و مکثر می شد

علی الواریان




  • paper | پاپو مارکت | بک لینک